زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

قصه

عروسكش را داده ام دستش ، مي گويم براي ني ني ات قصه بگو . عروسك را در آغوش مي كشد و مي گويد : " ني ني ! گِسّه "  پانوشت :  وقتي دخترك به خيار مي گويد " خِيار " انگار كه از روي نوشته مي خواند و هنوز درسشان نرسيده كه مثل همه بگويد خيار ، انوقت " قصه اش " را بايد " گسّه " بنويسم يا " گصّه " ؟ 
15 تير 1393

بخور

رفته ايم افطاريي كه عموي بابايي به ياد مادرش در منزل او برگزار كرده ، موقع شام كه شد زهرا كه عاشق ظرف يك بار مصرف است زودتر از همه سر سفره  نشست ، كنار من و پدر بزرگش . پدربزرگ كمي بعد دست از خوردن كشيد و در ظرف  يك بار مصرف غذايش را  بست . دخترك اصرار پشت اصرار به پدربزرگ  كه : " باز ، باز " و اشاره مي كرد كه در ظرفش را باز كند . پدربزرگ در نهايت تسليم شد و در ظرف را باز كرد . وقتي در ظرف باز شد ، دخترك رو به پدربزرگش كرد و گفت : بُخُ ( = بخور ) !!! 
14 تير 1393

اولين عكس دو نفره

اوایل تیر بود ، پنج سال پیش ؛ آن روزی که من 8 صبح و 5 بعد از ظهر امتحان داشتم و حدود ساعت 8 شب اولین عکس دو نفره مان را انداختیم لحظاتی بعد از آنکه صیغه محرمیت بینمان جاری شد  ....             کمی بدجنس بشوم  :   تلاشهایش به ثمر نشست ، آقای همسر را می گویم  !!!!!  دو سه هفته بعد از آخرین باری که کت و شلوار پوشیده و گل بدست مهمان خانه مان شده بود ، عروس گلشان مهمان خانه شان شد  راستی عکس آقای همسر کت شلوار پوشیده و گل بدست را در ادامه مطلب گذاشته ام .     ...
9 تير 1393

هفت روز گذشت ...

جمعه ، ششم تیر است ساعت 30: 19 ، مقصدمان خیابان ائمه اطهار ( علیهم السلام ) است . درست مثل جمعه قبل ساعت 30 :19 . مبدا مان این بار فرق می کند .  آن روز از خانه مان حرکت کردیم و امروز از بهشت زهرا . آن روز به دیدار " مامان بزرگ " می رفتیم و امروز از دیدارش بر می گشتیم . جمعه ششم تیر ساعت 22:30 در بزرگراه شهید همتیم ؛ از خانه مامان بزرگ برگشته ایم ،درست مثل جمعه قبل ساعت 22:30 که در بزرگراه شهید همت بودیم  . مثل آن شب چادر جلابیب به سر دارم  ، جای آن روسری صورتی ساتن اما امشب روسری سیاه به سر دارم و به جای آن لباس سفید و صورتی آن شب ، رخت عزا بر تن .... خداحافظ ای خانه کوچک و قدیمی ، خداحافظ ای مسی...
7 تير 1393

خداحافظ ، همین حالا ....

رفتیم و به خاک سپردیم آن بدن نحیف و رنجور را .... دخترک سیاهپوش کنار پیکر سفیدپوش مامان بزرگ ، آخرین بوسه اش را برایش فرستاد  .....          پدربزرگ زهرا قدم به خانه جدیدی مادرش گذاشته بود و برایش می خواند : افهمی یا سیده صغری .... علی ابن الحسین امامک .... و من ناخودآگاه زیر لب می خواندم  : چهارم امام سجاد ، به ما دعاها یاد داد ..... پنجم .... مراسم خاکسپاری که تمام شد ، زهرا مدام سراغ " مامایی ، مامانی " را از من می گرفت ، نشانش دادم آشیانه ابدی " مامایی " را ..... خداحافظ مامان بزرگ ! این بار دیگر به رسم همیشگی خداحافظی هایم نمی گویم انشاءالله ...
2 تير 1393

بدون عنوان

دخترك در حالي كه با دو دستش دو تا ني ني اش را در اغوش گرفته روي پاي من  به اين سو و ان سو مي رود .  با آهنگ لالايي برايش مي خوانم : من بچه شيعه هستم  ...... پيامبرم محمد (صلي الله و عليه و آله و سلم ) ...... امام اولين است ، امير مومنين است .....، مي خوانم و مي خوانم و فكرم مدام در رفت و آمد است بين خانه مان و خانه پدربزرگ زهرا كه ساعاتي پيش رساله بدست تلقين را مرور مي كرد براي فردا. در خانه ما ، مادري براي كودكش از خدا مي خواند و و اوليايش و فردا قرار است پسري درسي را كه ساليان دور مادر به او آموخته به محضر مادر پس دهد.... گردش روزگار امشب در خانه ما رخ عيان كرده بود .........
2 تير 1393

مامان بزرگ

از صبح كه نه از حوالي ظهر ، مدام مي رفت و مي آمد ، پيرزن مهرباني كه ديشب تا ساعت ده شب مهمانش بوديم .  همانكه ديشب قول داديم سه شب ماه مبارك رمضان روزه مان را سر سفره اش افطار كنيم . همان كه روز عقدمان كه من را ديده بود بلندبلتد مي گفت : " اين همان عروسي است كه من مي خواستم " . مادربزرگي كه كيف مي كرد دخترك برايش مي خندد و او را مي شناسد چون " هنوز چله اش در نيامده بود من را ديده و مي شناسد  "  و چقدر خوشحال بود از اينكه بالاخره " نتيجه " اش را ديده ..... " مامان بزرگ " از ظهر مي رفت و مي آمد ..... بين اين دنيا و آن دنيا ..... " مامان بزرگي " كه ديشب با صدايي كه به زحمت از گلوي...
1 تير 1393
1